مهدیمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 40 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
هم آشیانه شدنمونهم آشیانه شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

مهدی دنیای مامان و بابا

محرم سال 1435

عزیزم امسال دومین محرم زندگیتو داری تجربه میکنی. هنوز خیلی کوچولویی و نمیتونی مفهوم این عزاداری ها رو درک کنی و نمیدونی بخاطر چه انسان های بزرگوار و عزیزی عزاداریم، اما قول میدم انشالله بزرگتر که شدی اگه عمری برام باقی بود همه رو برات توضیح بدم... پسرکم ما باید افتخار کنیم که مسلمانیم و شیعه...   عکس های گل پسر در ماه محرم     ...
20 اسفند 1392

دل نوشته

مدتیست وقتی با خانواده سه نفری کوچکمان کنار هم می نشینیم حس خوبی دارم ... همسرم کنارم است و گل همیشه بهارم در گرمای آغوشم پناه گرفته و شیر میخورد. اما وقتی میبینم یا میشنوم یا صحنه ای از فیلمی را تماشا میکنم که ، زنی در حسرت مادر شدن است و به لمس دستهای کوچک نوزادی دل خوش کرده است، یا کودکی مادر ندارد، یا مادری که فرزندش را از دست میدهد... قلبم میتپد و در سینه آرام نمیگیرد ،احساسی در من پیدا میشود که هیچگاه تجربه نکرده ام ، باخود میگویم ... خدایا اگر عمر من برای بزرگ کردن پسرم کافی نباشد چه؟ چه کسی دستهای کوچک او را نوازش خواهد کرد؟ چه کسی او را به آغوش گرم خود پناه میدهد؟ در میان دعواهای کودکانه اش به که پناه می...
17 اسفند 1392

18 ماهگی

عزیزم    ماهگیت مبارک   روزهای پاییزی در کنار دریا گل پسرم ، 12 مهر رفتیم دریا که به شدت از دریا می ترسیدی ، هر کاری میکردیم بیای توی آب قبول نمیکردی و فرار میکردی... مهدی در حال فرار از دریا  24 مهر هم دوباره رفتیم بندر، این دفه کمتر می ترسیدی و همراه بابایی میرفتی تو آب... روزهای پاییزی با لذتی وصف ناپذیر از پی هم میگذرند و تو دردانه زندگی ام ، بزرگتر شده ای... منطقی تر شده ای...و سعی میکنی بیشتر مسایل را برای خود تحلیل کنی... و من رشد و شکوفایی تو را نظاره گر هستم و خدا را شاکرم که تو را به من داد... همان کودکی که میخواستم را به من هدیه داد... ممنونم ...
17 اسفند 1392

مهدی و سرگرمی های جدید

عزیزم... وجودم... پسرم... در این پست مینویسم از هفده ماهگی ات و کارهای جدیدت... پسر نازم چند تا بازی فکری جدید برات گرفتم که خیلی بهشون علاقه داری و مشتاقانه باهاشون بازی میکنی...مجموعه هوش چین ، اولین پازل من ، استوانه هوش و چند تا کتاب . پازل و استوانه هوش برای بچه های بالای ٢ ساله و من میذارمشون برای وقتی که یه کم بزرگتر شدی.  ولی هوشچین برای کودکان ١٨ ماهه تا ٣ ساله هست که کودک باهوش من توی هفده ماهگی همه شکل های هوش چین یک تکه رو که شامل ٦٠ شکل است درست میذاره . هوش چین ٢ و ٣ تکه هم هست برای سه سال به بالا که انشاالله اونا هم به وقتش برات میخرم گلکم.   نازنینم، خیلی باهوش و ...
15 اسفند 1392

مهدی در تابستان 92

سلام بر عزیز دردونه ، پسرک یه دونه ، گل پسر نمونه... توی این پست میخوام عکس های 14 تا 16 ماهگیتو بذارم گل پسرم عاشق آب بازیه، توی هوای گرم لامرد هم آب تنی خیلی حال میده . یه حوض بزرگ هم براش خریدیم تا حسابی توش آب بازی کنه. بعد از حموم باید حتما موهاشو خودش شونه کنه اگه منم یادم بره موهاشو شونه کنم خودش یادش نمیره گل پسر اینجا میخواد به باغچه آب بده پسرک شیطون میخواد از ته کمد یه پیچ برداره اما دستش بهش نمیرسه و تصمیم میگیره بره توی کمد، که مامانش تا این صحنه رو دید فوری ازش عکس گرفت.   این هم از ابتکار بابا حاجی،  پنکه رو تا جایی آورده پایین...
7 اسفند 1392

عشق مامان مریض شده

پسرکم ١٧ تیر ٩٢ روز خیلی بدی برای ما بود چون تو ،میوه زندگیمون ، همه هستی مون بیمار و بی حال شده بودی و دیدن اون لحظه های بی تابی ات برای ما خیلی دردناک بود... اون روز ظهر به امید اینکه چند ساعته شیر نخوردی و سوپ مقوی که برات درست کرده بودم رو میخوری آوردمت خونه، اما هر کاری کردم حتی یک قاشق از غذاتو نخوردی. آخه من که نمیدونستم معدت پر از هله هوله ست. ناچارا بهت شیر دادم و خوابوندمت ،اما توی خوابت آرامش همیشگی نبود و زیاد به خودت می پیچیدی. من نمی فهمیدم مشکلت چیه، تا اینکه ساعت ٣ بیدار شدی ، دست روی شکمت گذاشته بودی و میگفتی  درد...درد...یعنی شکمم درد میکنه ، برام عجیب بود که تو چطور مفهوم درد رو می فهمی ...
3 اسفند 1392

خدای مهربانم

  خدای مهربانم! من به دنبال معجزه ها نمیگردم...من در حسرت عصایی که اژدها میشود و دمی مسیحایی نیستم که نابینایی شفا دهد و مرده ای را زنده کند... معجزه همین جاست! در بر من! کودکی که هر روز مرا به شگفت می آورد...هر روز قدرت بی پایان تو را به رخم میکشد و بارها مرا به حیرت فرو می برد و از خود میپرسم چطور میدانست که باید این کار را اینگونه انجام دهد؟ و تو هستی... از آن بالا لبخند میزنی به حیرت من... و من هستم... این پایین سر به سجده میگذارم از قدرت تو... خدای نزدیک و دورم... خدای پنهان و پیدایم... بیاموز به فرزندم که هیچ نیستیم بی تو و همه ایم با تو... بیاموز به فرزندم که هر انسان قطره ای لرزان و آسیب پذیر ...
24 بهمن 1392

سفر یاسوج (خرداد 92 )

فرشته کوچولوی مامان سلام ...   باز هم یه سفر کوچولو... چون روزهای 14 و 15 خرداد تعطیلی بود از این فرصت استفاده کردیم و به همراه پسر عموی بابا(سلیمان) و خانمشون یه سفر کوتاه دو روزه رفتیم یاسوج و سپیدان ، که خیلی هم بهمون خوش گذشت ... میدونی چرا ؟؟؟ چون تو کنارمون بودی و عطر نفس هات بهمون انرژی میداد و صدای خنده هات سرزندگی و نشاط ... پسر نازم دومین باره که اومدی آبشار مارگون سر راه توت خریدیم ، توت آبداری بود و میشد با یه دونه ش کل صورتت رو رنگ کرد. پسر گل و نازنازی ، می بینی شدی لپ قرمزی ...
23 بهمن 1392

مهدی جونم راه میره

پسر نازم قبل از راه افتادن چون چهار دست وپا نمیتونی بری فقط یه جا میشینی و بازی میکنی (هیچ وقت چهار دست و پا نرفتی گلم) ... بد که نبود هیچ خیلی هم خوب بود که نمیتونستی بری چون اینجوری نه زانوهای خوشگلت اذیت میشد و نه مامان مجبور بود دنبالت راه بیافته و خرابکاری هاتو جمع کنه. اینجا مامان میگه : مهدی جون تاتی کن بیا پیش من ، شما دستاتو دراز میکنی طرف من اما با کمر تکیه دادی و میترسی بیای جلو. در حالی که اگه دستت به یه انگشت هم بگیری راحت میتونی رو پاهات بایستی و راه بری اما هنوز جرات بدون کمک راه رفتنو پیدا نکردی گلم. اینجا دیگه آخر راهه ،دیگه هیچ نیروی کمکی نیست بهتره برگردم عقب، آخه ...
19 بهمن 1392