مهدیمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 40 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
هم آشیانه شدنمونهم آشیانه شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

مهدی دنیای مامان و بابا

تولد 4 سالگی

4 سالگیت مبارک گل نازم سلام پسر قشنگم تولد چهار سالگیتو به درخواست خودت تم شیرکوچولو گرفتیم که خیلی خوشت اومد و با وسایل و تم تولدت کلی ذوق کردی و برای ما هیچ چیزی تو دنیا باارزش تر از خنده تو نیست .   کارت دعوت هدیه تولدت از طرف مامانی و بابایی اینم باز شدش   کادوهای مهمونامون برای شما آقا پسر گل ... دستشون درد نکنه اینم از شیر کوچولوی خسته من  پسرکم بعد از تولد 4 سالگیت خیلی بزرگتر و عاقل تر شدی . خیلی از کارهاتو به تنهایی انجام میدی ، عاقلانه تر برخورد میکنی ، اجتماعی تر شدی و بدون من تو یه جمعی مثل مهد ...
28 اسفند 1395

همه هستی من سه سالگیت مبارک

سلام سلام صدتا سلام سلام به شیرین عسل خودم و سلام به همه دوستان عزیزی که به وب پسرم سر میزنین.   پسر نازنینم، نفسم ، وجودم ، عشق سه ساله من ... تولدت مبارک امسال تصمیم گرفتیم یه تولد سه نفری بگیریم برات ، من و تو و بابایی . اما اون شب چندتا مهمون برامون رسید و تولدتو با حضور مهمونای عزیزمون برگزار کردیم که خیلی هم بهت خوش گذشت . قبل از شروع تولدت مامان جون و دایی مهدی ، مهرداد و سارینا کوچولو با مامانشون اومدن و بعد هم خاله اینا و بعد از اونا هم باباحاجی اینا رسیدن و همگی با حضورشون ما رو خوشحال کردن. چون علاقه زیادی به کارتون باب اسفنجی داشتی برات کیک باب اسفنجی سفارش دادیم و من هم با ایده خودم ژلشو درست کردم که کلی ذو...
28 ارديبهشت 1394

تولد دو سالگی

  عشقم...نفسم...فرزندم ...دو ساله شده ای ...چقدر زود برزگ میشوی ؟برای چه این همه شتاب داری ؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم از تو جا بمانم. پسرک زیبای من، انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پر تلاطم دنیا سپردم تا جایی بیرون از من زندگی کند، بیرون از من نفس بکشد و بیرون از من ببالد. تو آنقدر کوچک بودی که حتی توان شیر خوردن هم نداشتی فقط خدا میداند که من چقدر سخت و چقدر شیرین آن روزها را گذراندم. روزهایی که میگذرند هرگز باز نمیگردند و روز هایی می آیند که امروز من برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و فردا برای رفتن...
28 ارديبهشت 1393

تولد یک سالگی

    پسرکم ...فرشته کوچولوی مامان...چقدر زود یک سال گذشت... یک سال با یه حس جدید گذشت ، یه عشق جدید...این دوست داشتن با همه دوست داشتنها فرق میکنه... این یک سال سختی های زیادی داشت. شب بیداری ها...مریضی ها...گریه کردن ها... این یک سال به اندازه چندین سال پخته و باتجربه شدم... تو این یک سال خوشبختی رو با همه وجودم در کنار تو و بابایی مهربونت حس کردم... مهدی نازنینم ...ازت ممنونم چون از روزی که تو قدم به زندگی ما گذاشتی خوشبختی من و بابا رو چندین برابر کردی...ازت ممنونم چون با مامان گفتنت منو به عرش میبری...وقتی آغوش منو می طلبی منو از زمین جدا می کنی و غرق در خودت می کنی. پسرم من و بابا ...
9 بهمن 1392
1