تولد تا 6ماهگی
ماه اول
روز تولد گل پسر
روز یکشنبه سوم اردیبهشت ٩١ راهرو بیمارستان ولی عصر لامرد پر بود از آدمهایی که برای دیدن شازده پسر لحظه شماری میکردند تا اینکه ساعت ١٣:٣٠ اقا مهدی با وزن ٣٤٠٠ گرم و قد٤٧ سانتی متر چشم به دنیا گشود و نور چشم ما شد.
گل پسر مامان زندگی با تو یه معنای دیگه پیدا کرد و تو شدی همه زندگی من و بابا.
اولین عکست که دو ساعت بعد از تولدت بابایی تو بیمارستان ازت گرفت.
این هم عکسی از اولین شیر خوردنات که با قاشق می خوردی.
روز بعد یعنی ٤ اردیبهشت دکتر من اومد و چون خدا رو شکر مشکلی نداشتم اجازه مرخصی داد و دکتر علیدوست متخصص اطفال تو رو معاینه کرد و گفت هیچ مشکلی نداری،من خیلی خوشحال بودم که هر دومون میتونستيم با هم به خونه بریم .ساعت ٣:٤٠ بعد از ظهر از بیمارستان مرخص شدیم و به خونه برگشتیم که با استقبال گرمی رو به رو شدیم.بابا حاجی به مناسبت برگشتنت به خونه گوسفندی قربانی کرد و گوشتش را بین فقرا تقسیم کرد .
عکس دستای کوچولوت تو دستای بابا
ختنه گل پسر
گلکم سه هفته بعد از تولدت روز یکشنبه 24 اردیبهشت 91 برای ختنه بردیمت پیش اقای ثقفی که توی خونه کار میکرد و کارش خیلی خوب بود، خوشبختانه تو خیلی زود خوب شدی .
اینم عکسی از اون روزها
روز بعد یعنی دوشنبه ما اقوام و آشناها رو برای شام دعوت کردیم و پسرمون رو عقیقه کردیم.
عزیزکم چقدر زود یک ماهه شدی،این یک ماه علاوه بر حس خوب با تو بودن سختی هایی هم داشت، وضعیت خواب و بیداریت مشخص نبود، زیادگریه میکردی، بلد نبودی درست شیر بخوری و...
ماه دوم
ماه اول گذشت وتو وارد ماه دوم زندگیت شدی .حالا دیگه بزرگتر شدی و مامان از پس کارات برمیاد.مثلا برای حموم بردنت دیگه نیاز نیست مامان جون بیاد حمومت کنه ،من با کمک بابایی حمومت میکنم کم کم دیگه مستقل شدیمفقط یه مشکل داشتیم،اونم این بود که خوابیدن آقا پسر ماجرا ها داشت و باید حتما اونو میذاشتیم تو پتو و دو نفر دو سر پتو رو میگرفتند و تابش میدادند تا شازده بخوابه .گهواره ای که برات خریده بودیم هم قبول نداشتی ،فقط و فقط با پتو.
از اونجایی که بابا صبح زود میخواست بره سر کار براش خیلی سخت بود که نیمه شب بیدار بمونه تا تو رو تو پتو بزاریم،برای همین یه روز وقتی از سر کار برگشت یه چیزی شبیه گهواره با خودش آورده بود که گفت طرحش دادم جوشکار برام درست کرده .راستش اول فکر نمیکردم اینم تو رو راضی کنه اما وقتی آوردیم داخل و پتو بهش بستیم و تو رو داخلش گذاشتیم دیدم که داره ازش خوشت میاد و این گهواره شد گهواره دائمی تو. هیچ چیز با ارزش تر از آرامش تو نبود برای ما.
چند وقت بعد چون بابا خیلی به کارای فنی و برق علاقه داشت و همیشه یه چیز جدید درست میکرد یه دستگاهی درست کرد که با برق کار میکرد و گهواره رو تکون میداد.درست کرده بود برای وقتایی که من کاردارم اما من تاییدش نکردم چون میترسیدم تو رو با اون دستگاه برقی تنها بزارم.
عکس گهواره ای که برات خریدیم.
اینم طرح جالب بابا که واقعا مفید واقع شد.(ممنونم بابای مهربون)
چند تا عکس از ماه دوم
واکسن دو ماهگی
٣ تیر من و تو و عمه زهرا برای واکسن دو ماهگیت به شبکه بهداشت رفتیم، اول برای اندازه گیری قد و وزنت رفتیم که خدا رو شکر همه چیزت عالی بود.بعد ما رو فرستادن برای واکسن.من خیلی نگران بودم .وقتی نوبت تو رسید تا خوابوندیمت رو تخت شروع کردی به گریه کردن ومن هم که طاقت گریه هاتو نداشتم همراه تو گریه میکردم.
ماه سوم
اولین سفر پسرکم
چند روز بعد از واکسنت برای دو روز به بندر عباس رفتیم چون بابا حاجی اونجا کار گرفته بود وخودش هم به خاطر مشغله زیاد نمیتونست برگرده ما تصمیم گرفتیم خودمون بریم پیششون، و تو برای اولین بار یه سفر کوچولو رو تجربه کردی.
چون نشون دادی که خوش سفری و تو ماشین اذیت نمی کنی هفته بعدش باز هم یه سفر دو روزه به سپیدان داشتیم.
ببین گلم تو سفر هم طبق معمول باید با پتو بخوابونیمت.
عکسهایی از ماه سوم
ماه چهارم
نفس مامان توی این ماه کارهای زیادی یاد گرفتی و با خنده ها و شیرین کاری هات حسابی ما رو سر گرم کردی ، یاد گرفتی غلت بزنی و گردنت رو به طور کامل نگه داری ،اولین بار روی دست راستت برگشتی و تا چند روز فقط از راست برمیگشتی اما کم کم فهمیدی که از طرف چپت هم میتونی غلت بخوری . مامان یه پتو پهن میکرد و تو از این سر تا اون سر پتو غلت زنان میرفتی....
پسرکم عاشق پنکه ای و با روشن شدن پنکه شروع میکنی به خندیدن ...عاشقتم مامانی
عکسهای عشق کوچولوی مامان
ماه پنجم
پسر ورزشکار مامان، این لباستو عمو عباس از بندر عباس برات آورده ... ببین چقدر بهت میاد
نازنین (دختر عمه) ابوالفضل (پسر عمه) مهدی طلا
نازنین یه هفته و ابولفضل سه هفته از مهدی کوچیکترن
نازنین و مهدی
اولین عروسی که مهدی جونم رفته ، 27 شهریور 91 عروسی یحیی ،پسر عموی باباییه
اینم عکسی از پسر خوشگلم تو شب حنا بندان آقا یحیی
و چند تا عکس از این ماه
ماه ششم
پسرم ، کودک 6 ماهه ام
یه روز اومدنت آرزوم شد، یه روز شوق دیدنت رویای روز و شبم شد و بالاخره اومد اون روزی که تو رو در آغوش گرفتم و تو شدی پایان تمام خستگی ها و دلواپسی هام. و حالا غرق این ناباوری که تو همون آرزوهای منی که چقدر زیبا و چقدر سریع بزرگ میشی و بزرگتر، و من نمی دونستم یه روزی میاد که توی کوچولو میشی واسم لحظه لحظه نفس، میشی واسم تمام دنیا، میشی واسم همه کس... عاشقانه دوستت دارم.
پسر عزیزم دیگه باید غذای کمکی رو برات شروع کنم یعنی علاوه بر شیر مادر غذا هم باید بخوری.
روز 23 مهر ، ده روز قبل از این که شش ماهت تموم بشه اولین روزی بود که برات غذا درست کردم ، وای نمیدونی چه حس خوبی بود، این نشون میداد که تو بزرگ شدی ... اولین بار فرنی رقیق و بعد حریره بادام و کم کم انواع سوپ و...از همون روز اول بد غذا بودی ، من روزی دو نوع غذا برات می پختم تا شاید یکیشو تو بخوری اما...
آرزویم این است:
نرود اشک در چشم تو هرگز، مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز